“باز‌خوانی کلاغ و گل سرخ” 
روایتی مردانه از زندان‌ها و زندانیان جمهوری اسلامی

“باز‌خوانی کلاغ و گل سرخ”
روایتی مردانه از زندان‌ها و زندانیان جمهوری اسلامی 

روحی شفیعی 

• با تشکر از مهدی اصلانی که با نوشتن کلاغ و گل سرخ به من فرصت داد تا نگفته‌ها را باز گویم، و با یاد نازنین برادرم، زنده یاد دکتر منوچهر شفیعی (هلیل رودی) که ما را در ماتم ابدی از دست دادنش باقی گذارد …

 فروردين ۱٣۹۰ –  ۱۰ آوريل ۲۰۱۱ 

“زندان، یعنی رنج و بیان رنج زندان، یعنی سربازکردن خون جوش‌های قلب”

مهدی اصلانی، روایتگری دیگر است از تبارِ روایتگران آنچه در زندان‌های رژیم “پرعطوفت اسلامی” برسه نسل از جوانان ایران رفته و می‌رود. روایات زندان با آنکه در شرح رنج و درد و عمر سوخته زندانیان اشتراک فصل دارند، در عین حال هر یک دریچه تازه‌ای به روی خواننده باز می‌کنند تا اگر توان خواندن همه روایت داشته باشد سویه‌ای دیگر از روایت را باز یابد.
مهدی اصلانی را ندیده‌ام، گو اینکه به خاطر لطفی که به برادر عزیز از دست رفته‌ام منوچهر شفیعی (هلیل‌رودی) دارد، مرا “پاره‌ی جدامانده‌ی” او خوانده و به جرگه دوستان من درآمده است. در سال‌های سیاه سه دهه اخیر چه بسیار دوستانی که در رهگذر جابه‌جائی‌های ناخواسته و زندگی در تبعید از دست داده‌ایم. یافتن دوستان جدید با وجوهی مشترک، که جای قدمت زمان را می‌گیرد غنیمتی است بس نادر.                                                   
از آن رو به مرور کتاب کلاغ و گل سرخ مهدی اصلانی پرداختم تا ادای دین کنم به این دوست نادیده که واقعیت‌های تاریخی را با قلمی شیوا و ارائه مدارک و پانوشته‌های معتبر به رشته تحریر درآورده است. تکرار واقعیت‌های تاریخی با توجه به ذهن فراموشکار ما ایرانیان و تحریف عمدی و یا سهوی تاریخ، ضرورتی است بی‌بدیل. بازگو کردن تاریخ در قالبِ خاطره نویسی (چه از نوع خاطرات اجتماعی و سیاسی و شخصی افراد و چه خاطرات زندان) کاری است بس مشکل، با این همه جامعه ایرانی در سال‌های اخیر با توجه به اهمیت ثبت تاریخ در نشاندن یاد به جای فراموشی موفق بوده‌. تا به امروز بیش از ۵۰ کتاب خاطرات زندان‌های جمهوری اسلامی (عمدتا توسط زنان) انتشار یافته است. کلاغ و گل سرخ یکی از بهترین و مستندترین آن‌هاست. خواندن کلاغ و گل سرخ را من با دیدی باز و بدور از هر احساسی دوبار خواندم تا بتوانم به شرح و تفسیر آن بپردازم.                                       
مهدی اصلانی در نوشتن کلاغ و گل سرخ از جان مایه می‌گذارد، زیرا که به قول خودش در دوران نوشتن این کتاب دوبار کارش به بیمارستان قلب می‌کشد. در جداره قلبش نقطه‌ای سفید‌رنگ پیدا می‌شود که در اصطلاح پزشکی به آن “خون جوش” می‌گویند. در پاسخ به پرسش پزشک چنین می‌گوید: “از من سئوال کرد آیا در زندگی‌ات لحظه‌های بسیار ناگوار داشته‌ای؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: به عنوان مثال؟ پاسخ دادم: رفیقی داشتم که به هنگامِ خواب خُر‌خُر می‌کرد و من مجبور بودم صدای خُرخُر او را تحمل کنم. آن صدا تابستان‌کُش شد. یعنی آن صدا را بریدند. یعنی صاحبِ آن صدا ساکنِ خاوران شد. گفت: خاوران کجا است؟ پاسخ دادم: شهرِ مرده‌گانِ بی‌نشان. گفت: بس است. ضربانِ قلب¬ات برای همین نامنظم است.”
مهدی اصلانی چیز‌های زیادی برای گفتن دارد و بالاتر از آن سئوالاتی بسیار مطرح می‌کند که احتمالاً سئوالات بسیاری از جوانان دهه ۴۰ و ۵۰ ایران و سالخوردگان امروزین است. در پاسخ به برخی از آن‌ها خود به این قانع می‌شود که ریشه‌هایش اورا به سازمان فدائی خلق پیوند دادند و فدایی همه زندگی و هویت او شد. ازریشه‌هایش می‌گوید که او را روانه زندان کردند و در پایان به شما می‌گوید سرچشمه رنج زندان او کجاست.
کلاغ و گل سرخ خاطرات سال‌های ۱٣۶۷-۱٣۶٣ زندان‌های رژیم جمهوری اسلامی است. به روایتی عاشقانه، “گل سرخ از خون عاشقان می‌روید. کلاغ و گل سرخ روایت چشمی است که از منقار کلاغ‌ها گریخته است.” آن چشم مهدی اصلانی است و بسیارانی دیگر که گفته‌اند و نوشته‌اند. چشمی که هرگز نخوابید تا بازگو کند همه ‌آن‌چه را که کلاغان در پی نهان کردن آن‌ کو به کو و کوچه به کوچه غار غار کنان چنگ بر گلوی رهگذران افکندند.               
کلاغ و گل سرخ در ۱۰ فصل و ۹ پیوست با قلمی شیوا اما مردانه نوشته شده است. مردانه از آن رو که زبان به کار گرفته شده در آن با زبان زنانی که خاطرات زندان نوشته‌اند تفاوت بسیار دارد. بخشی قابل ملاحظه در این تفاوت‌ها عمدتا در به کاربردن الفاظ و فحش‌های مرسوم و منطق حاکم بر زندان مردان مشاهده می‌شود. مهدی اصلانی از کوچه برآمده با همان زبان و رفتار. زندان مردان و زندانی مرد در کلاغ و گل سرخ به حل و فصل مسائل روزمره و سرو سامان دادن به شرایط زندان همان‌گونه می‌نگرد که مردان در بیرون عمل می‌کنند. این تفاوت نه مورد انتقاد است و نه صفتی می‌شود بدان اختصاص داد، اشاره بدان اما ضروریست.
بخش‌های اول در‌ بر‌گیرنده دوران کودکی و نوجوانی نویسنده در جنوب تهران، تا سیاسی شدن او و پیوستن به سازمان فدائی و انقلاب ۵۷ است. در بخش‌‌ آغازین کتاب، روابط درون سازمانی و روند انشعاباتِ فدائیان، گرایش مسلط در پیروی و پیوستن به حزب توده و برچسب‌زنی‌های رهبری سازمان به ویژه فرخ نگهدار و جمشید طاهری‌پور به انشعابیون و ترور شخصیت زنده‌یاد دکتر منوچهر شفیعی(هلیل رودی) به درستی و شفافیت طرح می‌شود. در فصل‌های بعد مهدی اصلانی دستگیری و زندانی شدن خود، روابط درون زندان و زندانیان با یک‌دیگر و زندان‌بان را با دیدی موشکافانه و بی‌طرفانه روایت می‌کند. فصول آخر کتاب به تدارک کشتار زندانیان در سال ۶۷ و نحوه اجرای آن اختصاص دارد که به اعتقاد من مهمترین بخش کلاغ و گل سرخ است.
اصلانی همچون چشمی از دهان کلاغ ربوده شده، به حوادث پیش از شروع کشتار و نحوه انتخاب آنان‌که باید به قول او سهمیه خاوران شوند می‌نگرد. هنگام خواندن کلاغ و گل سرخ، آنجا که خواننده تصوری از رویداد صفحات بعد ندارد، راوی با گفتن:”سهمیه خاوران شد” پنهانی‌ترین رگه‌های اعصاب را ایست می‌دهد، تا خواننده تصور نکند که در حال خواندن رمانی جاسوسی و خیالی است. در برگ برگِ صفحات کلاغ و گل سرخ، جوانانی خفته‌‌اند که همواره چشمشان بر تاریخ سرزمین داغدیده ما باز خواهد بود تا اصلانی‌ها روایت آنانی که سر بر دار شدند را بازگو و مژده دهند روزی را که جلادان در مقابل محکمه‌ی وجدان و دادگاه تاریخ پاسخگوی خون‌های ریخته شده بر سنگ فرش‌های اوین و گوهردشت و کهریزک باشند.                                          
فصل اول: اصلانی در خانواده‌ای پُر‌فرزند زاده شده است، ۶ فرزند پسر که وی “ته‌تغاری” خانواده محسوب می‌شد. حسین، ملقب به “تایتان” سومین پسر خانواده است، با فیزیک و شمایلی متفاوت از دیگران، شباهت به پدر ملقب به “علی بالشویک” که در هنگ قزاق خدمت کرده دارد. موبور، چشم‌آبی و بلند‌قامت. تایتان، پس از ناکامی در عشق به دختر یک سرهنگ عصیان می‌کند. پس از انقلاب اسلامی به هنگام عرق‌خوری در حمام محله سکته می‌کند و از دست می‌رود. برای مهدی کوچک، تایتان همواره نماد بی‌باکی و نترسی باقی می‌ماند. گرفتن دیپلم در خانواده‌ای این‌گونه افتخاری بزرگ بود و مهدی در سال ۱٣۵۴ به این افتخار نایل آمد، جوانی که رویای دانشگاه و کار و زندگی در سر می‌پروراند ناگهان با شروع انقلاب “به کانون تحولاتی پرت می‌شود که با ساز و کار آن نا‌آشناست” در آن روزها دشمنی با شاه مد شده بود. چرا که “حکم شور بود تا شعور” مهدی اصلانی همه آرزوهای خانواده و جوانی خود را هزینه کار سیاسی می‌کند و به جرگه مخالفان شاه می‌پیوندد و تا بخواهد به دور خود بجنبد به عنوان هوادار سازمان فدائیان خلق سر از زندان در می‌آورد. در سال‌های زندان و آشنائی با دگر همرزمان و کسب تجربه‌هائی که احتمالا خارج از زندان غیر ممکن می‌نمود سئوالات بسیاری را برای ما طرح می‌کند و گاه خود پاسخگوی بعضی از آن سئوالات می‌شود. اصلانی در ابتدای نوشتار خود خواننده را به پاسخگوئی این سئوال وامی‌دارد که چرا پیامدهای انقلاب ایران فرزندی به دنیا آورد که توسط قابله‌ای چون خمینی در دم تولد کشته شد؟ “جامعه‌ای که ۷۰ سال قبل و در نوزائی ناسیونالیسم ایرانی نخستین انقلاب روشنگری در منطقه خاورمیانه را تجربه کرده بود ،چرا به آفت انقلاب اسلامی دچار شد و از طریق تونلی تاریک به جاده‌ای بی انتها و هولناک پای نهاد؟” علاوه بر چون و چرائی کژراهه انقلاب، از آنجا که چند سال از بهترین سال‌های عمر او در زندان به خاطر هواداری از سازمان فدائیان خلق به هدر رفته است، بررسی روند شکل‌گیری این سازمان برای اصلانی و شاید بسیاری از روشنفکران اهمیت تاریخی دارد. اصلانی نگاهی گذرا به پیدایش تاریخچه سازمان چریکهای فدائی خلق دارد. جریانی که از یک محفل بسته مسلحانه قبل از انقلاب به بزرگترین نیروی چپ خاورمیانه مبدل شد. جریانی که از ابتدا مشخص بود توان راهبری توده‌ هواداران پُر‌شمارش را ندارد. رهبران این جریان خود نیز به وجود خود باور نداشتند. و طبق گفته امیر ممبینی: “اول فکر می‌کردیم مرکزیت در جای دیگری است. از میان رهبری اولیه تنها ۵ نفر قادر به نوشتن یک مطلب با حداقل استدلال بودند”                                                               
با وقوع انقلاب، این جریان چریکی که اکثریت رهبران آن سال‌های طولانی در زندان بسر برده بودند، ناگاه به صحنه عملی سیاست پرت شدند. جریانی به “بزرگی تنه یک دایناسور و کوچکی مغز یک گنجشک” این هیولای کوچک‌مغز، شکار روباه پیر و حیله‌گر حزبی بی‌آبرو نزد مردم ایران شد، تا در پناه سپر آنان، آبروی از دست‌رفته کودتای سال ٣۲ را باز یابد. در روند سال‌های اولیه انقلاب، دایناسور کوچک‌‌مغز بالاخره با چرخش به طرف حزب توده و به تبع آن هواداری از رهبر انقلاب اسلامی و “آرزوی سلامتی آیت‌الله خمینی” بسیاری از هواداران پرشور و جوانش را از دست داد و در نتیجه انشعابات متعدد از دور سیاست خارج و آرزوی دایناسورهای کوچک‌مغز برای مشارکت در دولت خمینی با تحولات تدریجی برای همیشه از میان رفت.
به گفته اصلانی، از نیمه دوم سال ۱٣۵۹، برخی از رهبران فدائیان اکثریت سیاستی به مراتب راست‌تر از حزب توده پیش گرفتند و بعد از خرداد ۱٣۶۰ ، به اعتراف برخی از رهبرانش به زائده حزب توده مبدل شدند. اصلانی در کلاغ و گل سرخ در مورد دو انشعاب اول اقلیت و بعد جریان موسوم به شانزده آذر در سازمان فدائی انتقادات را به ویژه در مورد انشعاب شانزده آذر متوجه رهبری وقت آن دوره سازمان به ویژه افرادی نظیر نگهدار و طاهری‌پور می‌داند. ادعای اصلانی، همه بر اساس مندرجات نشریات و نوشته‌های آن زمان سازمان اکثریت است. وی به درستی این مسئله را عنوان می‌کند که “کسانی از رهبری اکثریت آگاهانه خط تبه‌کارانه‌ای را هدایت کردند، اما تردیدی نیست که گرایش مسلط بدنه این سازمان به تباهی از بالا فرموده تن در نداد” اصلانی با تحلیلی روشن از اوضاع آن دوران سازمان فدائی، به تفصیل از افرادی صحبت می‌کند که در کشاندن فدائیان به طرف حزب توده نقش کلیدی داشتند. نقش‌های کلیدی در هر جریان سیاسی تعین‌کننده اصلی سمت و سوی آن جریان است: اصلانی با توجه به اسامی تشکیلاتی جمشید طاهری‌پور و فرخ نگهدار (رحیم و صادق) در سازمان اکثریت، آن‌ها را دو تفنگداری می‌خواند که “بی‌رحمانه و ناصادقانه” هر مخالفی را با شیوه‌های ناآشنا با سنت فدائیان له می‌کردند، نگاهی که با آرمان اولیه فدائیان که عنصر صداقت کارپایه فعالیتشان بود، فاصله داشت. ترور شخصیت افرادی همچون قاسملو، امیر انتظام، بنی‌صدر، هلیل‌رودی، به تدریج از نیمه های ۱٣۵۹ آغاز شد. نزدیکی سازمان اکثریت به حزب توده و رخداد ٣۰ خرداد ۱٣۶۰ و حوادث خونین آن و بعد فرار رجوی و بنی‌صدر در مرداد ماه آن سال موجب شد که نشریه اکثریت دفاع از خط امام را به گرایش مسلط سیاسی خود بدل کند. بسیاری از قرارگرفتن سازمان اکثریت در صف حامیان خط امام با عنوان “هم‌راهی با سیستم جنایت” نام می‌برند، آن چنان که اصلانی می‌گوید با “توده‌خور شدن” سازمان اکثریت در حوادث سال شصت، رهبری این سازمان به ویژه نگهدار و طاهری‌پور، پلیسی‌ترین شیوه‌های ممکن را در درون سازمان و در برخورد با مخالفان بکار گرفتند. در رابطه با انشعابِ شانزده آذر، طاهری‌پور در مصاحبه با نشریه کار اکثریت شماره ۱۴۱ دوم دی ماه ۱٣۶۰ مدعی می‌شود: دعوای این آقایان (انشعاب ۱۶‌آذر) با ما خیلی شبیه دعوای بنی‌صدر با امام است. نگهدار نیز همین معنا را در نشریه کار اکثریت شماره ۱۴۰ چنین فرموله می‌کند: ” راه کشتگر‌ها و هلیل‌رودی‌ها راه وحدت نیست. من در این‌جا به یادِ حرفِ امام می‌افتم که در رابطه با حرفِ بنی‌صدر و رجوی خائن که گفته بودند: به پاریس رفته‌اند که به ایران برگردند می‌گفت: “اگر می‌گویید داریم بر می‌گردیم پس چرا فرار کردید؟ چرا رفتید؟” کشتگر‌ها و هلیل‌رودی‌ها زیرِ شعارِ وحدت، وحدت را نقض می‌کنند. راهِ آن‌ها خواست و نیازِ امپریالیسم و عمالِ وی را تأمین می‌کند.” در رابطه با ترور شخصیت افراد، نگهدار با فاصله‌ای ۲۵ ساله و البته پس از افشای آن توسط نقی حمیدیان، در کتاب “سفر با بالهای آرزو” در پاسخ به اکبر شالگونی، به عمل غیر اخلاقی‌اش اعتراف می‌کند: “من شهادت می‌دهم که شک و شبه درست کردن پیرامون هلیل رودی اگر هم برای تمام اعضای رهبری وقت سازمان کاملا ناهشیارانه بود برای من عامدانه بوده است”.(۱)

فصل دوم: فصل دوم کلاغ و گل سرخ از رویدادهائی صحبت می‌کند که منجر به دستگیری نویسنده شدند.         
اوعاشق است. عاشق مریم، در حالیکه زندگی نیمه‌مخفی دارد و با ماشینی قراضه مسافر‌کشی می‌کند تا هزینه چنین زندگی را درآورد. امروز روزیست که با مریم صبحانه می‌خورد تا اورا به مدرسه برساند و هوس دیدار مادر دارد. ماشینی که با قرض و قوله خریده بود برایش دردسر‌آفرین می‌شود. ماشین خانه او بود و گاه آن را در ترمینال جنوب پارک می‌کرد و به بهانه مسافر‌کشی شب را در آن صبح می‌کرد. صبح دستگیر شدن به دوستِ آسوری‌اش امیل گفت اول می‌رود سراغ مادر و بعد ماشین فروشِ جا… (فحش آبدار) و دوستش که صدایش بوی نگرانی می‌داد نهیب می‌زند که: نرو به نفعت نیست. نویسنده که فرزند کوچه است، با حکم و منطق کوچه باید برود و می‌رود. به هنگام وداع، امیل که نمی‌تواند جلوی رفتنش را بگیرد فریاد بر می‌آورد که اصلا برو به جهنم. به تخ … که گرفتنت (فحش آبدار) بخاری ماشین را گرم می‌کند که دستان مریم گرم شوند. نمی‌داند تا ساعاتی دیگر باید برای همیشه با داغی دستان عزیزترین موجود زندگیش وداع کند. مریم از خانواده‌ای فرهنگی با سابقه توده‌ای است. وقتی به او می‌گوید می‌خواهد سراغ ماشین فروشه برود که سرش کلاه گذارده معصومانه میگوید نرو مگه چقدر سرت کلاه گذاشته؟. ماشین را دورتر پارک می‌کند و به این فکر می‌کند که منطق زندگی نیمه‌مخفی با او که در کوچه بزرگ شده ناسازگار است. از برابر همه دوران کودکی و نوجوانی رد می‌شود. سید اسمال کله‌پز، کارگران آسفالت‌کار ترک، و … زنگ خانه علی مشدی را بصدا در می‌آورد و عالیه خانم اصفهانی که خود تاریخی پشت سر دارد در را باز می‌کند. علی اقا خوابست و میگوید که در بنگاه خدمت او میرسد. خطر کرده و به منزل می‌رود، درب منزل مانند همیشه باز است و عطر نان تازه فضا را پر کرده است.به آهستگی به مادر سلام می‌کند: ننه این‌همه نان سنگک برای چی؟ ننه جون چشمم به در است که یکی تون از راه برسید. مادر برایش تبلور رنج زن ایرانی است. خوبی‌اش گاه آزار‌دهنده است، طوری که می‌شد از خشم دندان کلید کرد. اصلانی در این فصل به مرور زندگی خانوادگی و روابط افراد فامیل، به ویژه نقش مادر می‌پردازد و ما را با دنیای تهرانِ قدیم آشنا می‌کند. به هنگام خداحافظی مادر چند اسکناس مچاله شده از گوشه چارقد به او می‌دهد و وی روی برمی‌گرداند و بغض فرو می‌خورد تا اشک‌های مادر را نبیند. ساعاتی بعد توسط شکارچیان اطلاعات دستگیر می‌شود. یک هفته در زندان بهارستان و بعد زندان کمیته مشترک. اصلانی در فصل دوم کلاغ و گل سرخ ماجرای لورفتن و شناخته شدن و دستگیری خود را به تفصیل و دقت فراوان تشریح می‌کند. خواندن شرح شکنجه‌های روانی و جسمی زندانیان زندان‌های جمهوری اسلامی موی را بر تن هر خواننده‌ای راست می‌کند و تاب و توان از اعصاب باز می‌ستاند. “سوالات همچون پس لرزه های زلزله ای مخوف بر من وارد میشد” سید کاظم کاظمی (مجتبی) بازجوی اولیه با صراحت می‌گوید در تور بوده است اما قصد دستگیری‌اش را نداشته‌اند. – خیلی از دوستانت هم در بیرون هستند اما در تور بعد اسامی را ذکر می‌کندکه همه برای نویسنده آشنا هستند. پس از بازجوئی اولیه و تهدید اورا به اطاق تعزیر می‌برند و با بستن به تخت شکنجه ابتدا از کشیدن شانه به کف پا استفاده می‌کنند و بعد کابل. او در زندان کتک و لگد زیاد خورده است. عینکش را در چشمانش خورد کرده‌اند اما کابل را بلای جان هر زندانی می‌داند و هیچ شکنجه‌ای را با هدف تخلیه اطلاعاتی هم‌پای کابل نمی‌داند. او در زندان یک بار کابل خورده است آن‌هم برای موردی که از آن بی اطلاع بوده است، اما بر اساس تجربه خود و دیگر هم‌بندان معتقد است: “در میانِ همه¬ی ابزارهای سیستم‌های تخلیه¬ی اطلاعاتی، کابل جواب‌بده‌ترین ‌شیوه ‌بوده است. … با فرود آمدنِ هر ضربه‌ی کابل، نفس در سینه حبس می‌شود و به سختی در می‌آید. خفقانِ ناشی از فرود آمدنِ کابل بر کفِ پا و دردِ ناشی از آن را بسیاری از زندانیانِ زنِ کابل‌خورده تنها با دردِ زایمان قابلِ قیاس دانسته‌اند. تفاوتِ کابل خوردن با دردِ زایمان شاید در آن باشد که زایمان دردی است خود‌خواسته و دل¬پذیر که با زایشی انسانی توأم است و البته زمان محدودی دارد. کابل، این بلای خانمان‌سوزِ هر زندانی اما چرک است و خون و درد که هدفی جز لکه‌دار کردنِ انسان ندارد.” اصلانی طی مرحله‌ای از شکنجه و بازجوئی به موضوعی برمی‌خورد که “برق از سرش می‌پروراند” و آن‌هم گفتگوی دونفره‌ای بوده است که در ماشین بین او و دکتر مسعود نقره‌کار رد و بدل شده و عینا توسط بازجو نقل می‌شود. آن‌چنان که به او این گونه القا می‌کنند که مسعود را گرفته‌اند و او همه چیز را آن‌طور که بازجو می‌گوید اعتراف کرده، آن‌هم اعتراف به فحش دادن به خمینی! در واقع در آن دوران حکومت از شیو‌ه‌های رایج اطلاعاتی نظیر گرفتن فیلم و عکس و شنود استفاده می‌کرده، اما سازمان‌های سیاسی آن‌قدر عقب‌مانده بودند که سر از این تکنیک‌های ساده در نمی‌آوردند!

فصل سوم: انتقال به زندان اوین، مکانی که بقول او دیوارهایش بر سلاخی هزاران هزار شهادت می‌دهند. بند انتقالی و انفرادی که آن را آسایشگاه می‌نامیدند، گویا این بند در سالهای ۱٣۶۲-۱٣۶۰توسط توابین ساخته شده بود! هر سلول انفرادی چند نفر در آن بسر می‌بردند. در انتهای هر بند دو سلول بزرگ‌تر شبیه اطاق که بین ٣۰-۲۰ نفر را در خود جای می‌دادند. هر اطاق یک توالت و دستشوئی با دوش کوچک داشت که قضای حاجت و شستن ظروف و دوش گرفتن همه در آن انجام می‌شد. گرما در بند آن‌چنان است که برخی مشکل تنفس پیدا می‌کنند و به نوبت روی زمین داز می‌کشند تا از طریق زیر درب جریان هوای راهرو را تنفس کنند شب‌ها از شدت گرما بیهوش می‌شوند. دوزندانی مذهبی هر هفته چندین بار نیمه شب نیاز به حمام رفتن و غسل پیدا می‌کردند و خواب را از سایر زندانیان می‌ربودند. یکی از ویژه‌گی‌های بارز کلاغ و گل سرخ جزئیاتی است که در مورد زندانیان اعدام شده برای خواننده باز گو می‌شود. این بازگوئی هم حال و هوای زندان به نمایش می‌گذارد و هم ثبت تاریخ مستند است. در زندان دوستی‌ها شکل می‌گیرند. رفیقانه و صادقانه. شک‌ها به یقین بدل می‌شوند و زندانی می‌آموزد تا چه حد باید به هم‌بندانش اعتماد داشته و یا نداشته باشد. اصلانی هنگام بازگو کردن خاطرات از زندانیانی صحبت می‌کند که کسی آن‌ها را بیاد نمی‌آورد. خسرو خسروی اهل روستائی در سنندج، شام نخورده او را فرا می‌خوانند و نزدیک صبح همچون لاشه یک قربانی او را به درون اطاق پرتاب مبکنندو هیچ جای سالمی در بدنش نیست.
-خسرو چی شده؟
– نمی دانم. هیچ نگفتد. فقط می‌زدند و می‌گفتند بگو و من از همه جا بی‌خبر، آخه چی را باید می‌گفتم. “تا نزدیکی های ظهر زخم‌ها و صورت خسرو را با پارچه سفید و اب گرم شستشو دادیم”.
باز برای بردنش آمدند. نگهبان اورا روی چهار چرخه غذا گذاشت و برد. و این بار بیهوش بازش گرداندند. چشمانش از فرط تورم باز نمی‌شد انگار در بیهوشی بود. فرزاد، یکی از آن دو زندانی مذهبی همچون کودکان هق‌هق می‌کرد و هرچه نماز و دعا بلد بود برای رفع شر خواند. بار آخر که او را بردند اطمینان داشتیم که دیگر اورا نخواهیم دید. به وقت وداع به تنها جای سالم بدن او یعنی موهای فرفریش دست زدیم و بدرود گفتیم. در زندان مردان، مسائل درون زندان اهمیت دارند. به شهادت خاطرات منتشر شده تاکنونی، فضای زندان مردان شاید از زندان زنان دوستانه‌تر باشد.برخی اختلافات لاینحل اما ریشه در دوران سال‌های دفاع تام و تمام سازمان اکثریت و حزب توده از خط امام (۱٣۶۲-۱٣۶۰) دارد. آن‌جا که برخی هواداران این دو جریان اعلام کردند که حاضر به زندگی با ضد انقلاب نیستند. و کاسه خود را از آنان جدا کردند. این موج بعدتر دامن حزب توده و سازمان اکثریت را هم گرفت، با این همه زخمی که ماند التیام نیافت. روایت زندان در کلاغ و گل سرخ، تنها به مستراح رفتن و نوبت آن ختم نمی‌شود. مسائلی از قبیل واجبی کشیدن و نبود آب گرم ، سر و کله زدن با زندانبانان زبان نفهم ، نزدیکی برخی از زندانیان یا تظاهر آنان به خواندن و فهم اسلام که در این میان برخی با خواندن آثار اسلامی واقعاً به اسلام گرویدند نظیر احسان طبری، و بسیاری برای سبک کردن خود به نماز خواندن روی آوردند. بازجو‌ها خوب می‌دانستند که فتح سنگر ایمانی زندانی (بویژه چپ‌ها) گامی مهم در به تسلیم کشاندن آن‌هاست. اما نماز پایان کار نبود و تازه آغازی بود برای دعای کمیل، خواندن سرود “خمینی ای امام” و ادای نماز و روزه‌های عقب‌افتاده و در برخی موارد جمع آوری اطلاعات از سایر زندانیان. در این زمان دادگاه‌های فرمایشی چند دقیقه‌ای برگزار می‌شوند و برخی از زندانیان حکم‌هائی دریافت می‌کنند. دادگاه اصلانی ۱۵ دقیقه بطول می‌انجامد که با فحش و ناسزا همراه است. بدون محاسبه مدت بازداشت، ۶ سال حکم می‌گیرد و مقدمات انتقالش به قزل حصار آماده می‌شود.

فصل چهارم: قزل‌حصار چهارمین منزلگاه اصلانی است که به گفته وی یکی از سیاه‌ترین دوران‌های نظام زندان حکومت اسلامی در فاصله سالهای ۶٣-۶۰ در این زندان مخوف رخ داده است. آن‌جا که صدها جانِ‌جوان در قبر‌ها و تابوت‌های ابداعی حاج داود رحمانی به جنون رسیدند. در بدو ورود به قزل‌حصار با چهره‌هایی آشنا می‌شویم که “تابلو” هستند. به شیخی هم‌جنس‌گرا که هیچ سلولی حاضر به پذیرش او نیست. به چهره‌های شناخته شده‌ای از زندانیان چون ولی شانجانی (ولی بی‌گناه) از مجرمین عادی با اتهام سرقت مسلحانه و مهندس محمد زاهدی توده‌ای تحصیل کرده بلژیک که فارسی را با لهجه فرانسوی حرف می‌زند. اصلانی در این بخش به تنش‌ها و تسویه حساب‌های سیاسی اشاره می‌کند که انرژی غیر‌قابل باوری از زندانی می‌گیرند و نیز نحوه زندگی متفاوتِ چپ‌ها و مجاهدین که در خور توجه است. زندانیان چپ به جهت تنوع سازمانی و گروهی برای هر موضوع ساده‌ای باید ساعت‌ها بحث و گفتگو کنند در حالیکه زندانیان مجاهد برای حل تمامی مشکلات خود از سیستم فرماندهی واحد استفاده می‌کنند. برای هر روز برنامه دارند و تازه وقت هم کم می‌آورند.برای هر چیز یک مسئول تعین می‌کردند اما موضوعی که در آن‌ها فقدانش چشم‌گیر بود همانا مطالعه سیستماتیک بود. از جمله کتاب‌هائی که در اوج انقلاب ایدئولوژیک و طلاق‌های تشکیلاتی می‌خوانند، قلعه الموت، (زندگی حسن صباح) نوشته پل آمیر بود. موضوع محوری این کتاب اطاعت مطلق از مافوق و فرماندهی واحد در فرقه اسماعیلیه بود. به باور نویسنده در زندان دودسته زندانی وجود داشت. مجاهدین و دیگران. با تغییرات به وجود آمده در مدیریت زندان و روی کار آمدن میثم، در ابتدا همه امور بجز مسئولیت بندها به زندانیان واگذار شد. مسئولین جدید با تغییر شیوه هر صبح به “بچه‌ها” صبح بخیر می‌گویند و به جای نوحه های گوش‌خراشِ آهنگران و کویتی‌پور، صدای شجریان و شهرام ناظری پخش می‌شود. سپردن امور بدست زندانیان با مشکلاتی نیز روبروست که از آن جمله صف آرائی ۲۰۰ زندانی با اعتقادات گوناگون در برابر ۲۰۰ زندانی مجاهد که حرف واحد می‌زدند. آن‌ها با متد سرباز‌خانه‌ای‌شان یک سازمان بودند با یک رای اما سایر زندانیان پراکنده. بسیاری زمان را برای تسویه حساب مناسب یافته بودند. تمام بحث‌ها و گرفتاری‌های زندان به مانند نمونه‌ای از جامعه بزرگ ایران به پیشینه سیاسی افراد بازمی‌گشت. اصلانی به درستی خاطر نشان می‌سازد: “ما فاقد روحیه شهروندی بودیم و بیگانه با اخلاق اجتماعی. در حالیکه در چند متری ما کسانی در جایگاه قدرت نشسته بودند که نیک می‌دانستیم بسیاری پلیدی ها را بر سرمان آوار کرده‌اند.”
در دوران میثم در قزل حصار تنها یک کانال دولتی تلویزیون از طریق آنتنی که به ویدیوی مرکزی وصل بود برای بند رله می‌شد. “مخ‌های بند” که به اعتقاد لاجوردی اگر امکانات داشتند هلیکوپتر می‌ساختند، مسئله را با ابتکار خود حل کردند آن‌ها توانستند که کانال‌های تلویزیون و حتی یک‌بار کانالی عربی را گرفته و رقص عربی هم تماشا کنند. اصلانی در این فصل به تفصیل و با دقتی وسواسانه از روابط زندان و زندانی و ایجاد امکانات برای راحت‌تر شدن زندگی ، نحوه تقسیم پول زندانیان و خرید لوازم مورد احتیاج ، مشکلات روزانه مربوط به غذا و چای و جیره کمون‌ها تا ابتکارات برخی از زندانیان برای بهتر شدن مزه و کیفیت غذا و حتی ساختن نوعی شراب با انجیر و مستی تعدادی می‌گوید. نویسنده با بیان دو جنبه‌ی زندگی “ولنگارانه‌ی” برخی چپ‌ها و سیستم سربازخانه‌ای مجاهدین ما را با دنیای زندانی و روابط درونی آن‌ها آشنا می‌کند. از جمله نکات قابل ذکر پایان این فصل مسئله مُهر‌زدگی در فرهنگ ایرانی است که به سادگی از حافظه جمعی پاک نمی‌شود. و نیز موقعیت ناشناسی برخی جریانات سیاسی. اصلانی می‌گوید که این پدیده در قالب سیاست چنانچه با عدم شناخت همراه باشد برای هر سازمان سیاسی ویرانگر است. به عنوان مثال طرح نامناسب واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی توسط حزب توده که ناسیونالیسم ایرانی را مجروح کرد و به شایعه فرمانبرداری از حزب کمونیست شوروی دامن زد و یا شعار محوری سازمان اکثریت در زمان جنگ ایران و عراق “پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید” که هنوز هم بر در و دیوار برخی نقاط تهران باقی است! و یا ادعای ابولحسن بنی صدر اولین ریئس جمهور اسلامی در ارتباط با ساطع شدن اشعه موی زنان در مناظره تلویزیونی که میلیون‌ها بیننده داشت، هریک به نحوی از حافظه زدودنی نیست. شرحی بر انقلاب یا فاجعه ایدئولوژیک در مجاهدین و ازدواج مریم و مسعود رجوی که آن را انقلاب نوین مردم ایران خواندند پایان دوره حیات سیاسی سازمان مجاهدین و تبدیل یک جریان سیاسی به یک فرقه مذهبی تحت زعامت رجوی! پایان‌‌بخش فصل چهارم است.

فصل پنجم، گوهردشت: در سال ۱٣۶۵ مسئولین زندان تصمیم می‌گیرند قزل‌حصار را به محل نگهداری زندانیان عادی اختصاص دهند و از این رو در تابستان ۱٣۶۵ به ترتیب حروف الفبا همه زندانیان سیاسی به گوهردشت که ششمین زندان اصلانی به شمار می‌آید انتقال می‌یابند. در این جا توابین را از دیگر زندانیان جدا می‌کنند و مسئولیت زندان در گوهردشت به خود زندانیان واگذار می‌شود.
نویسنده در این بخش از کلاغ و گل سرخ به دیدارهای درد‌آور خانواده‌ها با عزیزانشان در زندان و مشکلات روزمره زندگی زندان می‌پردازد اما مهم‌تر از آن دریچه‌ای‌ست که در ارتباط با کشتار بزرگ کم کم بروی خواننده باز می‌کند و گرامی‌داشت یاد آنانی که بقول او سهمیه خاوران شدند. از سرگرمی‌های کوچک زندان و مشاجره بر سر تماشای برنامه‌های تلویزیونی، نامه‌نگاری با رعایت مقررات که می بایست در ۵ خط نوشته شود! سرکوب ورزش و سفره جمعی، و تدارک برای کشتار های سال ۱٣۶۷. در همین دوران میثم برکنار می‌شود و تیم جدید به ریاست مرتضوی، و افرادی نظیر ناصریان و حاج داوود لشکری موقعیتی ممتاز بدست می‌آورند. دو نفر آخر از عناصر کلیدی کشتارهای سال۶۷ بودند. این‌ها برخی کسان را به چوبه دار سپردند که با آن‌ها کینه‌ شخصی داشتند. گروه جدید زندانیان را گه‌گاه فرامی‌خوانند و مورد بازپرسی قرار می‌دهند که البته با کتک و ناسزا همراه است. از طرف دیگر سخت‌گیری نسبت به زندانیان بیشتر می‌شود. در بخش پنجم کلاغ و گل سرخ، اصلانی با مهارت خواننده را به سوی فاجعه کشتارها می‌کشاند و از افرادی صحبت می‌کند که خاورانی می‌شوند.

فصل ششم: تدارک کشتار بزرگ: “اواخر پائیز ۱٣۶۶ روزی همه ساکنان بند را به هواخوری بردند و پاسداران همه دست نوشته‌های زندانیان را جمع کردند و بدون هیچ توضیحی همه را به بازجوئی کتبی فراخواندند. دو ویژگی این بازجوئی‌ها را از قبل متمایز می‌کرد، اول: سنگینی پرسش‌های عقیدتی نظیر مسلمانی یا نه؟ مارکسیسم را قبول داری یا نه؟ دوم: هرگروه را قبل از آن‌که گروه قبلی به بند بازگردد احضار می‌کردند. یعنی کسی نمی‌دانست چه سوالاتی از دسته قبل پرسیده شده.” همراه با این تفتیش عقاید، ترکیب زندان نیز تغییر کرد و زندانیان در گوهردشت به مذهبی و غیر مذهبی تقسیم شدند. جدا‌سازی دیگر براساس دوران محکومیت بود. در همین دوران عملیات کشتار شیمیایی حلبچه و تهدیدهای صدام و موقعیت ضعیف جمهوری اسلامی از وخامت اوضاع حکایت دارد. عملیات مجاهدین بنام آفتاب به رهبری مریم رجوی در مقابله با لشکر ۷۷ خراسان، بعد فتح موقت مهران در عملیات چلچراغ! جنگ در اوج است و نیروی دریائی آمریکا هواپیمای مسافری ایران را مورد هدف قرار می‌دهد و ٣۰۰ مسافر جان خود از دست می‌دهند. همه چیز نشان از وخامتِ حالِ حکومت دارد. از تیرماه سال ۶۷ بندهای مجاهدین به گونه‌ای”مناطق‌آزاد شده” بدل شده بود. گروه سرود تشکیل داده بودند. مدیریت زندان به پاسداران دستور داده بودند با آن‌ها برخورد خشنی انجام ندهند! در مقابل پرسشِ اتهام؟ و پاسخ مجاهد، دیگر چون گذشته مورد ضرب و شتم قرار نمی‌گرفتند! نگهبانان چنان خود را در موضع ضعف نشان می‌دادند که گوئی همین فردا حاکمیت سرنگون خواهد شد. به اعتقاد اصلانی، از جمله استثنائی بودن رژیم ایران آن‌که در ضعیفترین موقعیت عملیات غیر قابل پیش‌بینی انجام می‌دهد. در تابستان ۱٣۶۷ اصلانی ساکن بند هشت است. دو بند هفت و هشت و فرعی بیست سهمیه روز اول و دوم پروژه چپ کشی در گوهردشت هستند. چپ‌کشی از پنجم شهریور آغاز شد. این سه بند به جهت موقعیت‌شان بخش بزرگی از حوادث “آن یکماه” را به تماشا نشستند زیرا که مشرف به حسینیه و آمفی تئاتر که اعدام‌ها در آن رخ می‌داد بودند. به گفته اصلانی داستان تابستان ۱٣۶۷ تاریخ قهرمانی زندان نیست. تنها تاریخ است و داستان به صلابه کشیدن یک نسل ویران‌شده. شکست انسان آرمان‌جو. داستان چشم‌بندها و دم‌پائی‌ها و عینک‌های تل‌انبار شده و بی‌صاحب و عوعوی سگ‌ها بر گورستان خاوران.

روز شمار کشتار: ۲۷ تیر ماه گوینده رادیو با صدائی بغض‌آلود خبرِ پذیرش قطعنامه ۵۹٨ شورای امنیت و سپس حکایت نوشیدن جام زهر را می‌خواند. روحیه پاسداران به شدت در‌هم شکسته است. در همین ایام تعدادی از زندانیان شهرهای مرزی نظیر کرمانشاه را به جهت ناامن بودن به گوهردشت انتقال داده و بعد همه را بر دار می‌کنند. تلویزیون جنازه‌های سوخته و ماشین‌آلات در هم‌شکسته ارتش مقاومت را به نمایش می‌گذارد. روز ٣ مرداد عملیات فروغ جاویدان به قصد فتح تهران! آغاز و با همین بهانه از هفته اول مرداد، کشتار بزرگ زندانیان سیاسی به فعل در آمد. هفتم مرداد، قطع تمامی کانال‌های ارتباطی با دنیای خارج. رادیو تلویزیون، روزنامه‌ها و در نهایت ٨ مرداد قطع هواخوری و ملاقات.در این روز همه زندانیان تنبیهی مشهدی به چوبه دار سپرده شدند (حدود ۱۰ نفر) پس از آن به سراغ مجاهدین ملی‌کش رفتند و بخش بزرگی در همان روز اعدام شدند از جمله فوتبالیست با اخلاق و جوان اول باشگاه هما، مهشید رزاقی! جمعه ۱۴ مرداد مشاهده می‌شود که کامیونی یخچال‌دار مقابل مقابل درب اصلی آمفی‌تئاتر و حسینیه پارک کرده است.تعدادی از پاسداران نقاب به صورت مشغول سم‌پاشی محوطه کنار حسینیه بودند. ما نمی‌دیدیم. مسخ شده بودیم. کسانی از میان ما می‌گفتند محوطه را برای کشت گل آماده می‌کنند تا در صورت عفو زندانیان محیط برای حضور خبرنگاران مناسب باشد!. هواخوری که از زندانیان دریغ شد آن‌ها که باغچه را گلکاری کرده و به گل‌ها عشق می‌ورزیدند، نگران آب دادن به گل‌هایشان بودند. در فاصله سه روز کامیون‌های یخچال‌دار در تردد بود. در این دوران به اعتقاد اصلانی آن‌ها کور شده بودند، کوررنگی سیاسی، سایه افراد را می‌دیدند، صورت‌ها را به میله‌ها می‌چسباندند. هر بار صدای افتادن ۲۵-۲۰ جسد و این موضوع ٣ تا ۴ بار در روز تکرار می‌شد. فردا و فرداهای دیگر! در خاطرات آیت‌الله منتظری آمده است که: “من آقایان نیری قاضی شرع اوین و اقای اشراقی دادستان و رئیسی معاون دادستان و پور‌محمدی را خواستم و گفتم لااقل در محرم دست نگهدارید. آقای نیری گفت ما تا الان ۷۵۰ نفر را اعدام کرده ایم. ۲۰۰ نفر را هم سر موضع جدا کرده‌ایم کلک اینها را بکنیم بعد هرچه بفرمائید” تا آن تاریخ در گوهردشت ۴۵۰ مجاهد را اعدام کرده بودند. برخی از این مجاهدان رد مهر بر پیشانی داشتند! از شنبه ۵ شهریور چپ کشی آغاز می‌شود. ساعتی پس از صبحانه دو نفر، فرامرز زمان‌زاده و سیاوش سلطانی با چشم بند به بیرون برده می‌شوند. تصور آن بود که ملاقات در راه است. به فرامرز فرصت ندادند پیراهن تمیزی را که در آخرین ملاقات با خانواده به او داده بودند به تن کند. نزدیک ظهر سرو صدای غریبی از بند بالای سر شنیده می‌شود. بچه‌ها با پا به کف می‌کوبیدند تا علامت دهند که در حال خروج از بند هستند علت خروج را اما هیچ‌کس نمی‌دانست. روند حضور به این صورت بود که مدیریت زندان متشکل از داوود لشکری و ناصریان پس از احضار در فضائی پر از خشونت از زندانی می‌پرسیدند : گروهت را قبول داری؟ مسلمان هستی؟ حاضر به مصاحبه هستی؟ پاسخ منفی یا استنباط منفی قبولی در کنکور مرگ بود. قبل از ظهر ۶ شهریور درب هشت باز شد. نگهبانانی ناشناس، سرتراشیده و سیاهپوش وارد شدند. دستور دادند هرچه سریعتر چشم بند بزنیم و خارج شویم. پس از مدتی معطلی در راهرو همان‌جا بما غذا دادند و به نوبت به دو اتاق داخل شدیم .سئوال‌ها همان بود که اشاره شد.در جمع ٨۰ نفره حدود ۱۷ نفر به بند برگردانده شدند. باقی مانده در دوسمت راهروی زندان با چشم بسته به صف ایستادند. لحظاتی بعد سیاه‌جامگان با کابل به جان ما افتادند و ما را در اتاقی خارج جای دادند. لحظاتی بعد ده نفر اول برای رفتن به نزد هیئت احضار می‌شوند. نفر اول صفی می‌شود که به راهروهای مرگ قدم می‌گذارند. به دنبال فرامین نگهبان به اشتباه به سمت دیگری می‌پیچد، صف به هم می‌ریزد و این‌بار جهانبخش سرخوش به سر صف منتقل می‌شود. سمت راست راهرو به انتظار می‌نشیند. جهان بخش سرخوش به داخل اتاق رفته و لحظاتی بعد باز می‌گردد. دیگر هیچکس او را نمی‌بیند. او را به سمت چپ می‌برند به سوی مرگ، جائی که اصلانی باید می‌رفت! در روزهای ۷. ٨ شهریور هیئت مرگ در گوهردشت دست از کار کشید. دلیل آن تاکنون مشخص نشده. اصلانی پس از سئوال و جواب به بند برگردانده می‌شود. اول سراغ دوستان را می‌گیرد: احمد، همایون، محمود، داریوش؟ و آن‌ها به همین سادگی نبودند. برای همیشه!
فصل هشتم: یکی از ویژگی‌های کلاغ و گل سرخ آن است که راوی هیچ مسئله‌ای را بدون پاسخ رها نکرده است. اعتقاد من برآن است که نوشتن بخش‌های نهائی کتاب بایستی برای مهدی اصلانی با درد و رنج بسیار همراه بوده باشد. بازگوئی آن‌همه جنایت کار آسانی نیست. به ویژه برای کسی که با چشمی باز شاهد و ناظر آن‌همه فجایع بوده و از آن‌ها جان بدر برده است. افرادی را می‌شناسم که زندانی دور رژیم شاه و خمینی بوده‌اند و با همه علاقه به بازگوئی خاطرات توان آن نداشته‌اند که بار دگر از دالان‌های درد عبور کنند. با آن‌که می‌دانند بازگو کردن فجایع تاریخ معاصر شاید راهی باشد برای جلوگیری از تکرار آن. سخن آخر در سئوال پس از کشتار رخ می‌نماید. پس از کشتار همه زنده‌ماندگانِ چپ، مقابل این سئوال کلیدی قرار می‌گیرند: چرا ما را کشتند؟ چرا ما را نکشتند؟ کشتار تابستان ۶۷ یک حذف و تصفیه فیزیکی بود. مجاهدین به بهانه محاربه و چپ‌ها به بهانه ارتداد تصفیه شدند. ارتداد مجازات مرگ داشت، چیزی که چپ‌ها از آن بی‌خبر بودند. خمینی از ابتدا دروغ ‌گفت و ما نفهمیدیم، زیرا ساز و کارِ مذهب را نشناختیم. ارتداد انواع گوناگون دارد که اصلانی آن‌ها را برای خواننده توضیح می‌دهد. به اعتقاد او آیت‌الله خمینی دروغ را به یکی از بنیان‌های نظام اسلامی تبدیل کرد و اخلاق را در میان جانشینان و مریدان به کالائی نایاب. در آخرین بخش‌های کلاغ و گل سرخ اصلانی با دقتی موشکافانه به دلایل کشتار و توضیح برخی مباحث می‌پردازد که خواندن آن را توصیه می‌کنم. در پایان این بازنگری از تعداد اعدام‌ها که با محاسبه نسبتا دقیق اصلانی به ٣۷۰۰ نفر در تابستان ۱٣۶۷ می‌رسد اشاره می‌کنم. کلاغ و گل سرخ نوشته‌‌ای‌ است به یاد ماندنی از روزگاری فراموش‌ناشدنی. روزگاری که هنوز هم با مرگ بنیان‌گذار حاکمیت جنایت، مکافاتی بر آن نزول نکرده. روزگاری که گرچه تغییر ماهیت داه و بنیان‌گزاران آن زمان و سردمدان دوران اولیه انقلاب ایران خود اکنون در زندان و یا در معرض انواع تهمت‌ها و خطرها هستند. نوشتار پیش رو، سپاس من از دوست نادیده‌ای است که مرا یادگار به‌جامانده از آن جان نازنینی می‌داند که ما را تا انتهای جهان سوگوار خود کرد. باید از همه آن‌ها که کمر همت بستند تا تاریخ زنده بماند این سپاس را بجای آورد. با تشکر از مهدی اصلانی که با نوشتن کلاغ و گل سرخ به من فرصت داد تا نگفته‌ها را باز گویم، و با یاد نازنین برادرم، زنده یاد دکترمنوچهر شفیعی (هلیل رودی) که ما را در ماتم ابدی از دست دادنش باقی گذارد.

۱- برای اطلاع بیشتر نگاه کنید به مجادلات قلمی فرخ نگهدار با علی‌اکبر شالگونی در سال ۲۰۰۷، تارنمای روشنگری و نیز سفر با بالهای آرزو، نقی حمیدیان.
۲- زنده‌یاد دکترمنوچهر شفیعی (هلیل رودی)، درسن ٣۶ سالگی در آبان ماه ۱٣۶۱ براثر بیماری مننژیت حاد به فاصله ۱۰ روز خانواده شفیعی را در ماتم ابدی فرو برد. وی یکی از شریف‌ترین انسان‌هائی بود که به ناحق به کار سیاسی روی آورد. به ناحق از آن رو که سیاست، آن گونه که در ایران رواج دارد کار آنانی است که کژراهگی و دروغ و تزویر پایه فکری‌شان را تشکیل می‌دهد و شمار سیاستمدارانی که از این قاعده بدور بوده‌اند بسیار اندک است. منوچهر جوانی دانشمند بود که دارای دو لیسانس علوم بازرگانی و علوم سیاسی و یک فوق لیسانس در روابط بین المل از دانشگاه تهران همه با درجه عالی و دکترای اقتصاد از دانشگاه ایلی نویز ایالت شیکاگو و مدرس آن دانشگاه بود. در بحبوحه طغیان علیه سیاست‌های شاه، به جرگه کنفدراسیون دانشجویان ایرانی پیوست و خانه چوبی متحرکش در شهر شامپین ایلی نویز محلی شد برای گرد‌همایی‌های دانشجویان. در سال ۱٣۵۵، در سفر به آمریکا در واشنگتن به دیدن من آمد. در طول اقامت یک شبه برای من بسیار گفت. از سیاست‌های شاه و لزوم کار سیاسی و سر آخر مرا با کوهی از جزوه و بروشور و اطلاعیه تنها گذارد تا برای یک سخنرانی به ایالت تگزاس برود. در مهرماه ۵۷ زمانی به ایران آمد که ما تازه مادرمان را از دست داده بودیم. با من به بهشت زهرا آمد و اندکی گریست و چند روز بعد به آمریکا بازگشت تا زندگی را جمع و جور کند و به ایران باز گردد. پس از بازگشت در دانشگاه تهران به کار تدریس مشغول و کلاس‌های درسش به پُر‌دانشجو‌ترین کلاس‌های دانشگاه تبدیل شد. اینکه چه زمانی به سازمان فدائی پیوست بر من دانسته نیست، اما بعد از انقلاب به واسطه دانش همه‌جانبه، به ویژه در امر اقتصاد آن‌طور که بعدها دانستم عضو کمیسیون اقتصادی سازمان شد. منوچهر در مورد جمهوری اسلامی هیچ ابهامی نداشت و از ابتدای انقلاب به ما هشدار می‌داد که این‌ها به زودی به غیرخودی‌ها حمله می‌کنند. وی به ما می‌آموخت که چگونه مواظب باشیم گرفتار کمیته و پاسداران نشویم. همان پاسدارانی که آقای نگهدار ندا می‌داد، به سلاح سنگین مجهزشان کنید. منوچهر به همراهِ علی کشتگر، زنده‌یاد هیبت معینی (همایون) و چند نفر دیگر از سردمداران شناخته شده جنبش فدائی در مخالفت با انحلال سازمان فدایی و ادغام فداییان در حزب توده با بیانیه‌ای که در ۱۶ آذر ۱٣۶۰ منتشر شد از انحلال‌طلبان جدا و جریان موسوم به شانزده آذر را بنیان نهادند. اینان سعی در هشدار دادن به بدنه سازمان در زمینه خطر پیوستن به حزب توده داشتند، و از آن‌جا که رهبری اکثریت نمی‌توانست چهره‌های شناخته شده داخلی را مخدوش کند، نوک پیکان به طرف منوچهر نشانه رفت که به اصطلاح خارج کشوری بود. آقایان طاهری‌پور و نگهدار تا آن‌جا که قلم سیاسی و سوادشان اجازه می‌داد و توانستند به او اتهاماتی نظیر جاسوس سیا و امثالهم زدند، حتی تا آن‌جا پیش رفتند که در اقدامی شرم‌آور و غیر‌اخلاقی همسر او را که از خانواده‌ای سنتی ترک بود و منوچهر در شیکاگو با او آشنا و در ایران ازدواج کرد را به “داشتنن ملیت برزیلی” متهم(؟!) کردند! کسانی از این طایفه حتی مرگ او را به خودکشی نسبت دادند. منوچهر، همواره در نوشته‌هایش از دو نام مستعار پرهام، برای نوشته‌های درونی و هلیل‌رودی، برای نوشته‌های بیرونی استفاده می‌کرد. روزنامه مردم ارگان حزب توده ایران در جریانِ انشعاب شانزده‌آذر، با اقدامی پلیسی، تمامی اسامی مستعاری که منوچهر برای نوشته‌هایش بکار می‌برد را هم‌آهنگ با برخی رهبران اکثریت برای استفاده ماموران امنیت رژیم افشا کردند، و برای آن‌که حکومتیان به هیچ‌ وجه دچار اشتباه احتمالی نشوند این‌گونه آدرس کامل دادند: (ابراهیم شفیعی موسوم به منوچهر شفیعی، موسوم به پرهام، موسوم به دکتر هلیل رودی و …) شبی که منوچهر در اثر بیماری حاد مننژیت به کما رفت ما نمی‌دانستیم وی را باید با چه نامی در بیمارستان بستری کنیم، چرا که همه نام‌ها به همت والای آقایان نگهدار و کیانوری از قبل افشا! شده بود. از تهران کلینیک تا هزار‌تخت‌خوابی و لقمان‌الدوله … خوشبختانه دکترهای هوادار سازمان، دکترهای دوست و فامیل کم نبودند و به کمک آمدند. همه آن‌ها از جمله دکتر مسعود نقره‌کار و … تا ساعات آخر بالای سر او ناامیدانه تلاش کردند. یار‌فروشان اکثریتی باید بدانند پوزش‌خواهی و بدهی به تاریخ شامل مرور‌ زمان و بخشودگی نمی‌شود. آن‌ها اگر نه به هیچ‌کس دیگر که به خانواده شفیعی، به ویژه آرش شفیعی، که سی سال است به پدری که به یاد نمی‌آورد افتخار می‌کند بدهکارند، پیش از آن اما یک معذرت‌خواهی بزرگتر به جنبش چپ ایران. و اگر هنوز حاضر به این اعتراف تاریخی نیستند تاریخ، خود برایشان خارج از دسته‌بندی گروهی قضاوت کرده و خواهد کرد.
و تا همیشه هنوز یاد منوچهر را با شعری از شفیعی کدکنی که بر سنگ مزارش حک کردیم زنده می‌دارم :      
ما راز شکفتن تو را می‌دانیم/ در هر قدمی بذر تو می‌افشانیم. و آنچه را هم که ننوشته‌ایم می‌خوانم:               
تا لحظه جاودانه پیوستن/ در هر نفس زمان تو را می‌خوانیم
ما را سخن تو گفتن آموخته است/ برغنچه گل شکفتن آموخته است.

روحی شفیعی، نویسنده و جامعه‌شناس

کلاغ و گل سرخ: مهدی اصلانی
ناشر: مجله آرش. پخش کتاب فروغ
چاپ اول، تیرماه ٨٨. چاپ دوم شهریور ٨٨. چاپ سوم تابستان ٨۹
تمامی نقل قول‌ها برگرفته از چاپ دوم کلاغ و گل سرخ می‌باشد

مطالب مرتبط