در این روز ۸ مارس پر هیجان و هیاهو که مردان بیاد ما زنان افتاده اند .
روز ۸ مارس ۱۳۵۷ بود. نمیدانم چگونه و با چه وسیله ارتباط جمعی همدیگر را باخبر کردیم که صبح در داشنگاه جمع شویم. اما جمع شدیم و بسیار بودیم. تخمین ها از رقم ۲۰ هزار نفر بودند.
هوا سرد بود و برف به آرامی بما سلام گفت. نمیدانستیم چه باید بکنیم. اما میدانستیم که ساکت نباید بنشینیم. آقای خمینی از راه رسیده و نرسیده تیر را در ترک نصیب ما زنان کرد. البته اگر از کشتارهای قبل و بعد جلاد خلخالی که بگذریم. چند نفری در جلو صف بودند و بلاخره تصمیم بر این شد که از دانشگاه بیرون زنیم. برحسب اتفاق من یکی از چند زنی بودم در صف اول. از خیابان ۲۴ اسفند خرکت کردیم. برف آرام، آرام ما را بدرقه میکرد. به حوالی خیابان حافظ که رسیدیم زنان بر سر دو راهی اینکه نزد ایت الله طالقانی شکایت برند یا دفتر نخست وزیر بازرگان با هم بحث کردند و در نهایت چند نفر گفتند که مملکت حالا دولت دارد و نخست وزیر بهتر است به نخست وزیری برویم.
برف ما را رها نکرد. در طول راه خبرنگاران خارجی نیز بودند که با سوال از ماها میخواستند بدانند این جمعیت عظیم چه هدفی دارد.
زنان فریاد میزدند : «ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم»
مردان کوچه و بازار بما با تمسخر نگاه میکردند و متلکی بار ما!
برف ما را رها نکرد تا ۴ ساعت بعد که به میدان جلو نخست وزیری رسیدیم و میدان لبریز از ما زنان خسته و اما مصمم شد. به بالای سرمان نگاه کردیم و پاسداران مسلحی را دیدیم که ما را نشانه گرفته بودند. محلشان نگذاشتیم. دختری جوان از بین ما فقط فریاد میزد من چادر و روسری نمی خواهم و با زحمت او را ارام کردیم.
کسی از نخست وزیری بیرون امد و گفت نمایندگانتان را بدرون بفرستید.
ما نماینده نداشتیم! اما انها که در جلو در بودند سوال کردند که کی داوطلب رفتن بدرون نخست وزیری. است؟
از میان انها که حاضر بودند ۶ نفر داوطلب شدند که یکنفرشان از دوستان من بود. انها را بداخل ساختمان راه دادند. ما به انتظار ایستادیم. برف ما را رها نکرد. دقیقه ها به ساعت ها تبدیل شدند و زنان خسته و گرسنه کم کم میدان و کوچه های اطراف را خالی کردند. من نگران از سرنوشت دوستم بیش از بقیه ماندم و جون خبری نشد میدان را ترک کردم. گفتند که در راه بازگشت حزب الههی های همیشه در صحنه نان را مورد آزار قرار میدادند. من سعی کردم از اطراف خیابان کاخ از جای خلوت بروم.
بخانه که رسیدم موج نگرانی از سرنوشت زنانی که نماینده ما شده بودند هنگام شب به دوستم تلفن ردم. تازه خسته و کوفته بخانه رسیده بود. بمن کفت که در درون نخست وزیری اقای انیر انتظام معاون نخست وزیر از انها استقبال کرد و انها را بدرون اطاقی برد که جند زن چادری نشسته بودند و منتظر.
گفت که انها با ما و ما با انها هریک بزبان خودمان ساعت ها بحث بیفایده کردیم. خسته و داغون بیرون زدیم!
برف همچنان ادامه داشت.
راه درازی طی کرده ایم. اکنون در برابر لشکر سیاهدلان نوه های ما ایستاده اند با نیروی جوانی و اراده ای قوی و مصمم به اینکه راه ما را ادامه دهند. ما نیز هنوز هستیم و مینویسیم و فریاد میزنیم که:
ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم.
اما در درون خود اعتراف میکنیم /میکنم که ایکاش. ایکاش انقلاب نکرده بودیم تا ۴ دهه بعد نیز همان فریادها را از دهان نوجوانان قرن ۲۱ بشنویم!